داستان امروز داستان جدیدی است، که یک سوره‌ی کامل در مورد آن نازل شده است و آن سوره‌ی بروج است، رسول‌الله( صلی الله علیه و سلم) این داستان را بیان کرده‌اند، پس این داستانی واقعی است که پر از حوادث تأثیر گذار است. این داستان در یمن در منطقه‌ای که نجران نامیده می‌شود، در مرزهای امروزی عربستان سعودی اتفاق افتاده است. سال پانصد و بیست و سه‌ی میلادی بود، یعنی چهل سال قبل از بعثت پیامبر( صلی الله علیه و سلم)، یعنی خیلی به پیامبر( صلی الله علیه و سلم) نزدیک است.
در روزی از روزها پادشاهی بود به نام ذونواس که در یمن زندگی می‌کرد، در سال پانصد و بیست و سه‌ی میلادی و خیلی ظالم بود و حقوق مردم را می‌خورد، ولی کارهایی را که می‌کرد مثل خوردن حقوق مردم، ظلم به آن‌ها و زندانی کردن و کشتنشان را مخفی می‌کرد و به خاطر این که مردم آن را از او بپذیرند خود را خدا قرار داد. پس پادشاه دو گناه انجام داد که عبارتند از: خوردن حقوق مردم و خدا قرار دادن خود؛ و چون مردم از ظلم و ستمش می‌ترسیدند این وضعیت را به جز یک نفر( راهب)، همه قبول کردند و بعد از این که مسیح توحید را آورد، فراموش کردند که معبودی به جز الله نیست.
راهب مردی سالخورده‌ای بود، او تنها کسی بود که می‌دانست این پادشاه دروغگو و حیله‌گر است و پادشاه خود را خدا قرار داده تا حقوق مردم را بخورد. راهب دریافت که دو مشکل وجود دارد که باید برطرف شود که عبارتند از: فراموش شدن لا اله الا الله و سلب شدن حقوق مردم. راهب می‌خواست این دو مشکل را حل کند ولی بدون خشونت پس شروع کرد به سخن گفتن با مردم و همهمه‌ای در شهر در میان مردم افتاد، آن‌ها در مورد حق، عدل، آزادی، دین و از لا اله الا الله سخن می‌گفتند، این موضوع به گوش پادشاه رسید و شروع به نابودی آن‌ها کرد. یکی از این کسانی که سخن می‌گفتند را گرفت و هم‌چنان او را شکنجه می‌کرد، ولی آن مرد می‌گفت که تو خدا نیستی پس شکنجه را زیاد می‌کرد، آن مرد دوباره به او می‌گفت که تو معجزه‌ای نداری در حالی که خدا معجزه می‌سازد، پس آزار و اذیتش اضافه می‌شد تا این که پادشاه به او گفت: چه کسی این سخنان را به تو گفته است؟ پس راهب را به او معرفی کرد، وقتی راهب این موضوع را فهمید فرار کرد. 
پادشاه از درون خود احساس کرد که ضعیف است و خدا نیست، او خواست که یک کار تبلیغاتی بکند تا مردم را فریفته‌ی خود کند تا ببینند که او قوی است پس یک جادوگر آورد.
نقش جادوگر این بود که مردم را قانع کند که پادشاه خدا است. جادوگر شروع به نیرنگ کرد، کارهایی را انجام می‌داد که گویی معجزه است. او برای مردم چنین وانمود می‌کرد که او این کارها را انجام می‌دهد و ابرها جمع می‌شوند و اسم پادشاه را تشکیل می‌دهند و همه‌ی این‌ها با حقه و نیرنگ بود که مردم این نیرنگ‌ها را باور کردند، مردی که شکنجه می‌شد هم کشته شد و راهب هم از آن روز فرار کرده بود، پادشاه هم از کارهای ساحر و نزدیکی به او خوشبخت بود و در مملکت پادشاه بزرگ و موفق شد و مردم هم لا اله الا الله را فراموش کردند.
 بعد از فرار راهب، پادشاه فرمانی منتشر کرد که هر کس راهب را پیدا کند جایزه‌ای به مبلغ هزار هزار دینار به او تعلق خواهد گرفت. راهب به کوخی داخل یک غار در مرز آن شهر فرار کرد، ولی دنبال کسی بود که این پیام را به دوش بگیرد و به دیگران برساند چون پیر شده بود و مرگش نزدیک شده بود. از جهتی دیگر پادشاه مراقب ساحر بود و از او بدش می‌آمد، چون او تنها کسی بود که رازش را می‌دانست و دنبال فرصت مناسبی بود تا کارش را یکسره سازد و از دستش خلاص شود. 
 رسول‌الله( صلی الله علیه و سلم) می‌فرماید:« در میان امت‌های پیش از شما پادشاهی بود و نزد او یک جادوگر بود. ساحر به پادشاه گفت: که من بزرگ شدم، پس بچه‌ای پیدا کن تا به او جادو یاد دهم تا آن چه انجام می‌دهی و می‌خواهی باقی بماند. یک پسر بچه‌ی زرنگ برای من پیدا کن تا جادو را به او یاد دهم.» برایش یک پسربچه آوردند. در آن‌جا یک پسربچه بود که هفت سال سن داشت و شاهد همه‌ی این ماجراها بود، هفت سال وضعیت شهر این گونه بود، وقتی پسربچه به پانزده سالگی رسید پادشاه به خاطر ذکاوت و تیزهوشی‌اش او را نزد جادوگر آورد. پس سحر و حقه را یاد گرفت و پا جای پای جادوگر گذاشت، چون صاحب رسالتی نبود. پسر بچه وارد کاخ شد و شکوهی که در آن بود را دید، مرتب در رؤیای این به سر می‌برد که یک روز جای جادوگر را خواهد گرفت و در این نعمت‌ها زندگی می‌کند و فریفته‌ی همه‌ی این زرق و برق‌ها شد، ولی به من بگو آیا حق قوی‌تر نیست؟
پسربچه معلومات کافی در مورد شعبده بازی و سحر کسب کرد، چون زیرک و باهوش بود. رسول‌الله( صلی الله علیه و سلم) می‌فرماید:« وقتی پسربچه می‌خواست نزد ساحر برود از کنار غار راهب عبور می‌کرد...» چون راهب در حومه‌ی شهر سکونت داشت و پسر بچه در خارج شهر زندگی می‌کرد، چون از خانواده‌ای فقیر بود و هر وقت از خانه‌اش به کاخ پادشاه می‌رفت تا جادو یاد بگیرد از کنار غار راهب عبور می‌کرد، راهب دریافت که کسی از جلوی غار رد می‌شود، او می‌ترسید چون تحت تعقیب بود، او را زیر نظر گرفت، دید که او پسربچه‌ای است که نشانه‌های زیرکی و ذکاوت بر او نمایان است، پس شروع کرد به فکر کردن که چگونه به این پسربچه برسد.
دیدار با راهب
راهب می‌خواست به پسربچه برسد و با او صحبت کند، یک روز که پسر بچه نزد جادوگر می‌رفت داخل گودالی افتاد، راهب نزد او رفت و به او گفت که خودت را بیرون بیاور. بگذار جادویی که یاد گرفتی، تو را از این گودال بیرون بیاورد. ولی راهب دستش را دراز کرد و آن پسربچه را از آن گودال بیرون آورد و به او گفت:« ساحر توهمات را به تو آموزش داده است و من حقیقت را به تو آموزش می‌دهم. اگر می‌خواهی حقیقت را بیاموزی، این غار من است.» این غار راهب است، چون ممکن است پسربچه گزارشش را به پادشاه دهد و هزار هزار دینار را بگیرد، ولی او به خاطر حقیقت قربانی داد و باید ریسک می‌کرد.
راهب یقین داشت که پسربچه نزدش خواهد آمد. پسربچه کاری کرد که خیلی زیبا بود و آن این که قبل از آموختن علم و دانش از راهب در مورد او تحقیق کرد. وقتی در مورد راهب تحقیق کرد گفته شد که او مرد خوبی بوده است، ولی پیرامونش شبهه‌ها و سؤالات زیادی بوده است، در این هنگام پسربچه تصمیم گرفت که نزد راهب برود. او هم می‌خواست که کشف کند.
پسربچه نزد راهب رفت، مرتب از او می‌پرسید که چه دارد، همزمان نزد راهب و جادوگر می‌رفت. راهب همه چیز را برای پسربچه شرح می‌داد، او مرتب سؤال می‌کرد و سؤال‌هایش بیشتر می‌شد، تا لا اله الا الله را به او آموزش داد و تمام حقیقت را برایش گفت و این که پادشاه خدا نیست و چیزی که جادوگر به تو یاد می‌دهد حقه و شعبده بازی است تا مردم را با آن گول بزنی و این که جادوگر دینش را فروخته تا در عوض مال زیادی که ارزشی ندارد به چنگ آورد. پسربچه با این که کوچک بود هر کلمه‌ای که راهب گفت فهمید، او را هم معرفی نکرد تا در مقابل جایزه بگیرد، با وجود این که نیاز زیادی به مال داشت. 
پسربچه کاملاً خود را تسلیم راهب نکرد و نزد ساحر هم می‌رفت، چون این طبیعت جوانان است و هم‌چنین متردد و دو دل بود. پیامبر اکرم( صلی الله علیه و سلم) می‌فرماید:« پسربچه نشست و به سخنان راهب گوش می‌داد و هر وقت از کنارش می‌گذشت در مورد خدا از او می‌پرسید تا این که تمام حقیقت را به او گفت.» پس ارتباط میان راهب و پسربچه مستحکم شد و هر روز دو بار او را می‌دید، یک بار وقتی از خانه‌اش به کاخ پادشاه می‌رفت تا جادوگری را یاد بگیرد و بار دیگر وقتی از نزد جادوگر به خانه‌اش باز می‌گشت. به این خاطر او صبح و شام نزد راهب می‌رفت. 
پسربچه در میان‌ جادوگر و راهب
پیامبر اکرم( صلی الله علیه و سلم) تعریف می‌کند و می‌فرماید:« وقتی پسربچه نزد ساحر می‌رفت دیر می‌کرد.» چون نزد راهب می‌رفت.« ساحر او را کتک می‌زد، وقتی نزد خانواده‌اش می‌رفت باز هم تأخیر می‌کرد.» چون نزد راهب می‌رفت. «خانواده‌اش هم او را می‌زدند.». بعد از مدتی آزار و اذیت ساحر و خانواده‌ی پسربچه افزایش یافت، نتیجه این شد که نزد راهب رفت و به او شکایت کرد، چون راهب هرگز او را اذیت نکرده بود. 
در این هنگام پسربچه از راهب پرسید که چکار کند تا شدت آزار و اذیت را از خودش دور کند، راهب به او گفت:« چون در رفتن نزد جادوگر تأخیر می‌کنی مدتی کمی نزد خانواده‌ات بنشین، وقتی از تو پرسید بگو نزد خانواده‌ام بودم و تأخیر کردم و به خاطر این که در بازگشت نزد خانواده‌ات دیر می‌روی اندکی نزد ساحر بنشین و به آن‌ها بگو که نزد ساحر بودم و تأخیر کردم.» 
روز سرنوشت ساز و ظهور حق
پسربچه از مبارزه‌ای که در درونش جریان داشت خسته شد، اما با وجود این که او هنوز انتخاب نکرده بود ولی به راهب تمایل داشت، او هنوز صاحب رسالتی نبود، ولی تجربه‌ای کسب کرده بود.
روزی از روزها پسر بچه در راه می‌رفت، وقتی که این نبرد در درونش موج می‌زد صدای فریادی را شنید، مردم می‌دانستند که این پسربچه شاگرد جادوگر است. رسول‌الله( صلی الله علیه و سلم) می‌فرماید:« پسربچه در راه می‌رفت، ناگهان چهارپایی را دید( یک شیر) که جلوی راه مردم را گرفته است.» که نمی‌گذارد مردم بروند و آب از دریا بردارند، مردم هم هراسانند، فکری به ذهن پسربچه رسید، پسربچه با خود فکری کرد و گفت:« امروز خواهم دانست که کدام یک از این دو نفر نزد خدا محبوب‌تر است؟ جادوگر یا راهب؟» چون او استنباط کرد که اگر به این مردم کمک کند خداوند حق را برای او ظاهر می‌کند.« پس سنگی را برداشت و گفت: امروز می‌فهمم که کدام‌یک از این دو نفر نزد خدا محبوب‌تر است؟ جادوگر یا راهب؟ سپس به سنگ نگاه کرد و گفت: خدایا اگر امر راهب نزد تو از امر جادوگر محبوب‌تر است این چهارپا را با این سنگ بکش، سنگ را برداشت و دعا کرد و سنگ را پرتاب کرد، سنگ به دهان چهارپا خورد و مرد. مردم گفتند جادوگری بزرگ، جادوگری بزرگ، اما او گفت: لا اله الا الله.» واقعاً یک روز سرنوشت ساز در زندگی پسربچه بود، چون حق را شناخت، او لا اله الا الله را شناخت.
فرزندم امروز تو از من بهتری
بعد از آن پسربچه به سرعت نزد راهب رفت و ماجرا را برای راهب تعریف کرد، راهب به او گفت:« فرزندم، امروز تو از من بهتری.» در علم و دانش از او برتر نبود، چون راهب از او آگاه‌تر بود، ولی در خدمت به مردم و پیوند و برخورد با آنان از راهب بهتر بود، چنان‌که پیش از این راهب برای او توضیح داده بود که برتری از آن کسی است که به مردم خدمت کند. راهب به او گفت که خداوند تو را هرگز ترک نمی‌کند، چون او پادشاه، جادوگر و مال و ثروت را انتخاب نکرد و خدای سبحانه و تعالی را انتخاب کرد.
سپس راهب آخرین سخن را به او گفت:« تو به بوته‌ی بلا و آزمایش خواهی افتاد.» 
بعد از آن راهب سخنانش را تکمیل کرد و گفت:« فرزندم، تو امروز از من بهتری و تو به بوته‌ی بلا و آزمایش گذاشته خواهی شد، وقتی به بوته‌ی بلا و آزمایش افتادی پس جای من را به آن‌ها معرفی نکن». این گونه آماده ساختن پسربچه تمام شد.
ادامه دارد